سفرنامه ماسوله تا ماسال | بخش چهارم | طلوعی دیگر
دیگه داشتیم به غروب روز اول نزدیک میشدیم. تقریبا رسیده بودیم به جایی که قرار بود کمپ بزنیم. جای خیلی زیبایی بود.
بخش اول سفر نامه رو از اینجا و بخش دوم رو از اینجا و بخش سوم رو از اینجا خونید. حالا بریم سراغ ادامه داستان
اون بالا چون گله زیاد بود، سگ هم زیاد شد. سگ های گله معمولا غریبه ببینن میان نزدیکش. شما نباید ترس به خودت راه بدی چون حس میکنن. در هم نرید چون سرعت سگ خیلی بیشتره و فکر میکنه خبریه که در میری. سر جاتون محکم وایسید. بعضی وقتا هم نیازی نیست نگاشون کنید. معمولا میان صدا میکنن و کاریتون ندارن مگر اینکه در برید. بعدا یه مطلب کامل در موردش مینویسم
رسیدیم جایی که میخاستیم چادر ها رو بر پا کنیم. ببعی ها اومده بودن به استقبالمون. البته اولش اینجوری به نظر میرسید. بعدش متوجه شدم زیاد هم خوششون نیومده که ما رفتیم اونجا. میترسیدن علفا رو ما بخوریم اونا گشنه بمونن. نمیدونستن ما غذای دهنی نمیخوریم :))
عکاس های گروه مشغول عکاسی شدن. تو طبیعت که میری، انگار خدا برات دکور زده که عکس بگیری. کسایی که عس میگیرن، چشمای تیزبین تری هم دارن معمولا. البته نباید همش هم دنبال عکس گرفتن بود، اما باید هشیار بود. حد میانه رو باید پیش گرفت. اونایی که عکاسی میکنن حرف منو شاید بهتر لمس کنن که عکاسی واقعا لذت بخشه اینجور جاها
کنار گوسفندها که نشسته بودیم، یه پیرمردی اومد سلام کرد و نشست. از خنده هاش کلی انرژی میگرفت آدم. باهاش احوالپرسی کردیم. یه جوری رو چمن ها نشسته بود و دستشو رو پاهاش گذاشته بود که انگار مالک کل اون منطقس. انگار همه اون قشنگیها مال اون هست. احساس میکردم داره حال میکنه که جایی زندگی میکنه که ماها، که ادعامون میشه شهر نشین هستیم و کلی امکانات داریم، این همه پیاده رفتیم اونجا که یکمی از اون ححال رو ببریم. نمیدونم، این حس من بود، میتونه اشتباه باشه. میگفت خودش هم چند وقت پیش تهران بوده. قاعدتا نیومده بوده بره پاساژ پالادیوم خرید کنه. گفت مشکل قلبی داشته و برای درمان اومده بوده بیمارستان. بعد از کلی حرف، بهش گفتیم حسن رو میشناسی؟ گفت اره پسرمه. رفتیم سراغ حسن و ازش خواستیم یه جا بهمون نشون بده و اجازه بده چادر بزنیم. اون هم اون بالا رو نشون داد گفت برید اونجا. اونجا شد اینجا که تو عکس میبینید. ظاهرا سر راه گوسفندا بودیم. بعد اینکه چادر زدیم اومدن همگی از وسط خونه هامون رد شدن
این هم نمایی دیگر از عبور گوسفندها. دیگه نزدیکای غروب بود
واقعا علف چه مزه ایه که اینا انقد شیرین میخورنش ؟
کم کم هوا تاریک شد و شب نشینی و آتیش بازی شروع شد. حسن اقا زحمت آتیش رو کشیدنو بعضی از بچه ها کنار آتیش غذا پختن (مثل حسین که برنج بار گذاشت) و بعضیا هم منتظر کباب شدن
از دور، آتیش و بچه ها قشنگ تر دیده میشد. آسمون هم پر ستاره بود. مهتاب خانوم هم بودن البته 🙂
شب خوابیدیم . من صبح زود بیدار شدم تا طلوع آفتاب رو ببینم. هوا هم کم سرد نبود !!
چادرای رنگارنگ … رنگ نارنجی برای موهای چرب، آبی برای موهای معمولی و زرد برای موهای خشک :))
آقا سگه گشنش شده بود رفته بود سراغ بشقاب غذای بچه ها. هواستون باشه وقتی کمپ میزنید، غذا ها رو هر جایی نزارید. حیوانات گشنه همیشه تو طبیعت هستن و مشام قوی ای دارن. حالا این که سگ هست. یهو دیدی خرس اومد. اتفاقی که هفته پیش در مسیر صعود به سبلان افتاده. نکاتش رو بعدا در کانال در پست جداگانه قرار میدم
حسین هم بیدار شد انقد که من سر و صدا کردم. کم کم داشت آفتاب طلوع میکرد
خورشید خانوم … دوباره باز … بیرون بیا … حجاب ابرو پس بزن … میون آسمون بیا
این آهنگ رو یادتونه؟ از لینک زیر دانلودش کنید
خورشید خانومه خجالتی، داشت کم کم خودشو نشون میداد
تبیک میگم 🙂 فقط نمیدونم چرا گرد نیست. فک کنم تازه از خواب بیدار شده کج و کوله شده خورشید
در ادامه پیشنهاد میدم مسواک بزنید صبح ها، حتی اگه کمپ زدین. عکس و متن زیر رو بخونید از اینستاگرامم
بقیه سفرنامه در قسمت بعد 🙂 شاد و پر انرژی باشید
علف واسه چارپاها همونقدرلذیذه که پیتزاواسه ما دوپاها…
وخورشیدخانوم اصنم خجالتی نیست یه آتیش پاره اییه که لنگه نداره،،،😉😉😉
درموردعکاسی بااجازتون یه نکته هم ازمادرعروس بشنوید:سعی کنیدباآدمای هم فازیانزدیک به فازفکربه خودتون سفرکنید..چرا؟؟؟چون من یه بارباچندنفررفتم شمال. وسایلوکه جاگیرکردیم من دوربینموبرداشتم ورفتم کمی عکاسی کردم یکی ازدوستان بهم گفت:تواومدی تمدداعصاب یاتمددعکاسی؟؟!!!اون لحظه فهمیدم همدلی ازهم زبانی بهتراست واینکه چقدرخوبه آدم به عقیده ومنش وعلائق دیگران احترام بزاره😊
یاحق✋
ممنونم از نظرت. تا حدودی قبولش دارم 🙂