4
نویسنده : مملیکا

سفرنامه ماسوله تا ماسال | بخش پنجم | پایان سفر

تا اونجا گفتیم که طلوع افتاب شد. برای من همیشه بهترین زمان روز، طلوع آفتابه

بخش اول سفر نامه رو از اینجا و بخش دوم رو از اینجا   و بخش سوم رو از اینجا  و بخش چهارم رو از اینجا بخونید. حالا بریم سراغ ادامه داستان

 

ماسال

 

سگ های گله صبح باهامون دوس شده بودن . نمیدونم چی شده بود

 

ماسال

 

بچه ها هم دونه دونه داشتن بیدار میشدن

 

ماسال

 

سگ های اونجا هم دوس داشتن تو عکسای من باشن :))

 

ماسال

 

آقا یداله هم از اون خوبای کوهنوردی بود. خوش سفر و خوش نفس

 

ماسال

 

بعضی بچه ها هم سردشون بود پتو انداخته بودن روی سرشون

 

ماسال

 

بعضیا هم لبشون خندون بود 🙂

 

ماسال

 

سگهای گله که دیشب از شام بچه ها چیزای خوبی گیرشون اومده بود، اومده بودن دنبال غذا. خیلی هم گشنه بودن بنده خداها

 

ماسال

 

بعضیامون اینجوری غذا دادن بهشون

 

ماسال

 

هوا کم کم روشن شد. دخترا میتونستن برای سرویس بهداشتی از داخل کلبه استفاده کنن. پسرا هم از پشت درخت ها :)) گوسفندها هم شروع کردن به صبحانه خوردن. ما هنوز گشنه بودیم ولی !!

 

ماسال

 

صبحانه رو همونجا خوردیم، کمی لذت بردیم از طبیعت اونجا، وسیله ها رو جمع کردیم و شروع به ادامه مسیر دادیم

 

ماسال

 

قرار بود کم کم ارتفاع کم کنیم

 

ماسال

 

طبیعت مسیر روز دوم با روز اول کم کم متفاوت میشد. اینجا داشتیم به یه کلبه دیگه میرسیدیم. این کلبه ها حالت ییلاقی دارن و همیشه کسی درونش زندگی نمیکنه. خیلی از این کلبه کوچیکا برای چوپان ها هستن که گله ها رو میارن چرا و بعضیاشون هم کاربردهای دیگر

 

ماسال

 

مجبور بودیم بریم داخل محوطه کلبه. البته ما بچه های خوبی هستیم و اجازه نامه نا نوشته داریم :پی

 

ماسال

 

یکی از بچه ها زانوش کمی دچار مشکل شده بود که ما جلوتر متوجه شدیم. البته ظاهرا در گذشته آسیب دیده بوده

 

ماسال

 

با کم شدن ارتفاع دوباره وارد جنگل میشدیم

 

پروانه

 

اگه حواستون جمع باشه پروانه های خوشگلی تو طبیعت پیدا میکنید

 

طبیعت

 

حس و حال بعضی از همسفرها خیلی خوب بود. وقتی که میشستن و تو طبیعت گم میشدن 🙂

 

استراحت

 

زمانهای استراحت جزو بهترین بخش های سفر بود. پیاده روی با کوله اونقدرا هم ساده نیست. اما مجبوریم بعضی وقتا راهی نیست 🙂 وقت خوردن خوراکی بود :دی

 

شمشیر بازی

 

اصلا انتظارش رو نداشتیم بچه ها انقد ریکاوری بشن که مسابقات شمشیر بازی را بندازن :))

 

ماسال

 

دوباره به مسیر ادامه دادیم. دوباره کلبه و این داستانا. هی ما حال میکردیم با این تصاویر 🙂

 

سگ

 

از بغل این کلبه که رد میشدیم، یه سگ خوشگل دیدیم. باهاش دوست شدیم 🙂

 

ماسال

 

کمی پایینتر دوباره استراحت کردیم. اندفه بچه ها از درخت میرفتن بالا. البته خودمم جزوشون بودم :)) روی درخت خوابیده بودم. عکسش تو اینستاگرام گذاشته بودم

 

 

خسته بودم دیگه :))

 

سگ

 

اون سگه دوباره پیداش شد. پشت ما راه افتاده بود اومده بود :)) خیلی باحال بود. یکی از بچه ها بهش سوسیس داد. تا اون موقع خبر نداشتیم سوسیس داره !! البته بهتر که داد به سگه. چیز جالبی نیست سوسیس کالباس. به جز سرطان خاصیت دیگری نداره

 

ماسال

 

کلا سفر جای خوبیه واسه معاشرت کردن و دوست پیدا کردن. زمانهای استراحت هم جزو همونها هست

 

ماسال

 

حسن رو دوباره دیدیمش تو مسیر. همونی بود که اون بالا کنار کلبشون کمپ زدیم. یه پیرمردی هم بود که صاحب این یکی کلبه بود. یه عکس یادگاری گرفتیم. ایشالا همیشه خندون باشن

 

روستایی

 

در ادامه مسیر از کنار یک خونواده روستایی دیگه هم رد شدیم. یکم عجیب به ما نگاه میکردن. مسیر ما زیاد رفت و آمد نداره و شاید براشون جالب بوده که ما با این همه بار از اونجا رد میشیم.

 

اسب سواری

 

از یه جایی به بعد اون دوستمون که پاش آسیب دیده بود یکم مشکلش بیشتر شد. حسن رو دوباره دیدیمش !! بار سوم بود دیدیمش. ازش خواهش کردیم یه اسب جور کنه این بنده خدا رو ببره. لطف کرد و همین کارو کرد. دمش گرم خدایی

 

پیرمرد روستایی

 

حسن به ما یه پیرمرد روستایی رو نشون داد و گفت بیاید ازش عکس بگیرید و یکم خجالت بکشید. میگفت با این سنش مثل فرفره این مسیر شیب دار رو میره و میاد. ما رفتیم و خجالت کشیدیم :))

 

جنگل

 

شیب جنگل زیاد بود تو مسیر برگشت. همین باعث شد یکم دردامون شرو بشه. کلا سرپایینی همیشه بد تر از سر بالایی هست و به زانو فشار میاره. البته ما توضیحات لازمه رو دادیم که چکار کنیم که فشار کمتر بشه. حرکت زیگزاگ یکی از روشها هست

 

استراحت

 

رسیدیم به یه کلبه که داخلش زندگی میکردن. ظاهرا قبلا نبودن. آب چشمه بود اینجا و نشستیم استراحت کردیم و قوطی ها رو پر کردیم و بعدش رفتیم

 

ریلکسیشن

 

جنگل خیلی خوشگل شد. جون میداد اینجوری بشینی زیر درختا زل بزنی به جنگل

 

خدافزی

 

بعد از کلی پیاده روی، به شب و تاریکی خوردیم. رفتیم به جاده خاکی رسیدیم و یه جا رفتیم الاچیق داشت. شام رو خوردیم و بعد منتظر مینی بوس ها شدیم بیان ما رو ببرن لب جاده اصلی. متاسفانه رفته بودن گم شده بودن و انتن نداشتن. زنگ زدیم ۷ تا تاکسی دربست اومد و ما رو برد کنار جاده اصلی نشستیم منتظر اتوبوسیی که قرار بود ما رو ببره. ساعت ۱۲:۳۰ شب شد و اتوبوس اومد و اومدیم سمت تهران. صبح ساعت ۷ صبح رسیدیم تهران و رفتیم دنبال کار و زندگیمون.

 

خیلی سخت بود دوباره بریم توی دود و شلوغی و کار و مشغله ، ولی خوب، این همون زندگی هست که انتخابش کردیم 🙂

 

این سفر هم تموم شد و سفرنامش هم تموم شد 🙂 چیزای دیگری اگر باشه تو اینستاگرامم نوشتم حتما. مثلا عکس زیر

 

مملیکا

من محمد هستم ملقب به مملیکا. یه مهندس مکانیک عاشق سفر کردن، ماجراجویی و عکاسی ... که آدم ها بخش اصلی سفرهاش هستن

More Posts - Website

4 thoughts on “سفرنامه ماسوله تا ماسال | بخش پنجم | پایان سفر

  1. آقا ما دوست داریم باهاتون همسفر شیم تا از تجربیات خوبتون استفاده کنیم… چه کنیم؟

  2. آههههههههههههههههههه این بی انصافیه که من شهرستان باشم و نتونم شرکت کنم…

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published. Required fields are marked *